غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمونی افطاری عمو علی

امشب افطاری خونه ی عمو علی دعوت بودیم. وقتی رسیدیم عموعلی خونه نبود، سریع رفتی کنار زن عمو حمیده سر سفره ی افطار نشستی. بعد از نماز اومدم دیدم چسبیدی به عمو علی. بنده خدا عمو راه میرفت، دنبالش میرفتی، غذا میخورد، دستت رو شونه هاش بود و کلا ول نمیکردی عمو رو. از آب جوش نبات گرفته تا خرما و زولبیا و آروشه و کباب های یواشکی که زن عمو سمیرا بهت میداد و انگور و .... خلاصه خیلی خوردی، نگران بودم دل درد نکنی. آخر شب وقتی لباس راحتی تنت کردم، شکم کوچولوت اومده بود جلو. در طول مهمونی اکثرا پیش آقایون بودی، شاید بخاطر اینکه حوصله ی آقایون بیشتر بود و بیشتر تحویلت میگرفتن. چون خانم ها یا تو آشپزخونه بودن، یا در حال دیدن « مدی...
24 تير 1393

تولّد رضا کوچولو

امروز صبح پیراهنی که خاله فریده برات گرفته بود تنت کردم تا به مهمونی بریم. خونه ی رضا کوچولو. رضا کوچولو، بچّه ی پسرعمه ی مامان غزله. دوم خرداد به دنیا اومده بود. اون موقع تو کوچولو بخاطر صرف توت فرنگی دچار تب شده بودی، بعدشم آبله مرغون و ... بالاخره امروز صبح من و تو به دیدن رضا کوچولو رفتیم. خیلی ناز و مامانیه. وقتی بغلش میکردم حسودیت میشد، ناراحت میشدی و سعی میکردی خودت بیای بغلم بشینی.     ...
23 تير 1393

افطاری های خونه ی آقاجون

تقریبا اکثر شبها افطار مهمون آقاجونشون هستیم. وقتی عمه فاطمه و بچه هاش ( هادی، نرجس، محمدصادق) باشند به تو خیلی خوش میگذره. امشب هم از اون شبهایی بود که عمه جون و بچّه هاش بودند. خداروشکر خیلی به همتون خوش گذشت. جدیدا تو خیلی کارهای دیگران رو تقلید میکنی. طفلی نرجس هرکار میکرد تو هم همون کارو میکردی یا همون چیزو میخواستی. همون اسباب بازی که نرجس داره رو میخواستی. مثلا نرجس دراز کشید، تو روفتی کنارش دراز کشیدی. بچّه ها دور سفره نشستند تا افطار بخورند تو هم کنارشون نشستی و افطار خوردی. خیلی جاها هم جیغ نرجس رو در میاوردی و همه رو می خندوندی. تو این عکس، موقع اذان مغرب، زن عموحمیده همتونو کنار سفره نشوند و برای ه...
23 تير 1393

مهمونی افطاری عمومحمد

امشب افطاری خونه ی عمو محمد دعوت بودیم. سعی کردیم موقع اذان برسیم تا تو دیرتر یخت آب بشه و ما بتونیم افطاری بخوریم. امّا این کلک دیگه قدیمی شده بود، چون به محض رسیدنت، با دیدن چهره های آشنا شیطنت هات آغاز شد. بازم جای شکرش باقیه که شیطنت هات مثبت بود و در حدّ لجبازی و بهم ریختن نبود. مثلاً دائم دور سفره رژه میرفتی، تقاضای خوردن گوجه(یا بقول خودت: دوجّه» ، کمک برای جمع کردن وسایل سفره، بازی با گوشی و ساعت عمو علی، بازی با قلب زن عمو حمیده(البته از نوع اسباب بازیش) و ... وقتی رسیدیم با دیدن عمو علی انگار دنیارو بهت دادن. از همون اوّل رفتی پیش عمو تااااااااااا لحظه ای که می خواستیم سوار ماشین بشیم و برگردیم. من وجدان درد...
20 تير 1393

مهمونی افطاری کوثر کوچولو

امسال دومین ماه مبارک رمضانی هست که با حضور تو تجربه میکنیم. متفاوت تر از همیشه. حضور تو رنگ و بوی ماه مبارک رو برای ما تغییر داده. خوردن سحری های یواشکی من و بابایی هم از خاطرات شیرینمونه. شبها بخاطر اینکه تو بیدار نشی، گوشیهامونو بیصدا و تلفنو قطع میکنیم تا کسی برای سحر بهمون زنگ نزنه که مبادا تو بیدار شی و بدخواب شی. اکثر اوقات از استرس اینکه سحر خواب بمونم، کلا تا سحر نمیخوابم و بیدارم. موقع سحر نه تلویزیون و نه رادیو، هیچی روشن نمیکنیم. فقط دوتایی یواشکی با نور هالوژن، سحری میخوریم و دائم به گوشیهامون نیگا میکنیم تا زمان از دستمون نره. موقع افطار هم اکثراً میریم خونه ی آقاجون و عزیزشون تا هم سر سفره ی افطارشون تنها نبا...
19 تير 1393

برای همیشه خداحافظ Chickenpox

عزیزکم بالاخره دوران سخت ابتلا به ویروس آبله مرغان یا ( Chickenpox ) به اتمام رسید و حالا دیگه برای همیشه از این بیماری مصون هستی. به عبارتی برای همیشه از این بیماری خداحافظی کردی. دوران سختی رو پشت سر گذاشتی. اوّل تیر، درست در آستانه ی هیجده ماهگی، روزی که باید واکسن هیجده ماهگی رو میزدی، به این ویروس مبتلا شدی. درمانگاه واکسن رو نزد و گفتن باید یک ماه به تعویق بیافته تا تو حالت کاملا خوب بشه. اوایل بیماریت، همه بهم گفتن که بچه ها خیلی راحت و سبک به این ویروس مبتلا میشن و خیلیا هم بهم تبریک میگفتن اما .... چشمت روز بد نبینه، روز سوم بیماریت یهو دیدم کل بدنت ، سرت(لابلای موهات)،  صورتت و مخصوصاً بین پاهات ، پر از دو...
17 تير 1393

حمله ی دانه های گل گلی

غزلم، درست در آستانه ی هیجده ماهگی، تو به ویروس آبله مرغون مبتلا شدی اوایلش خوش حال بودم و فکر میکردم خفیف و راحته امّا از پریروز دونه ها بزرگ تر و بیشتر شدند و بیقراریها و بیتابی های تو خیلی خیلی زیاد شد. دیشب حس بیتابی و حس خارش و دردت طوری بود که مجبور شدیم نیمه شب، سه ساعت با ماشین دور شهر بگردونیمت تا شاید چرتکی بزنی و آروم شی. الهی دورت بگردم، اینقدر حرارت داشتی که سرتو از پنجره ی ماشین بیرون می انداختی و همونجوری آویزون می خوابیدی تا به سر و صورتت باد بخوره. از هر روشی استفاده کردم تا هندوانه، خاک شیر، شیر، عدس و چیزهای خنک بخوری. دیگه برام مهم نبود که فرش کثیف شه، یا لباساتو کثیف کنی، فقط برام مهم این بود ...
3 تير 1393

هدیه ی عمو ابراهیم

غزلم، همنطوری که قبلا هم برات نوشته بودم، یکی از دوستای خوب بابا که خیلی وقته با هم دوستند و با هم دوستی عمیق و برادرانه ای دارند، عمــو ابراهیــم  هست. عمو جون ابراهیم و خانومش چند وقتی برای تحصیلات و دکترا مالزی زندگی می کنند. عمو، هر بار که از مالزی میاد برات چیزی میاره. اینبار هم یه پیراهن قشنگ به رنگ بنفش دست گلش درد نکنه ایشالله اوناهم نی نی بیارن تا ما جبران کنیم. اینم عکسی از پیراهنی که عمو ابراهیم برات خریده ...
3 تير 1393